اما از یادها اگر بپرسید، آنچه بیش از هر چیز با جان آدمیزاد آمیخته خاطرات و رویدادهای کودکیست.
گذشتهای که گویی در آن یک نفر دستهی آتاری را گرفته و چپ و راستمان میکرده. و البته ناگفته نماند گاهی هم عقب و جلو! شاد بودیم. هم خودمان بودیم و هم نه! و اگر هم خودمان بودیم در حقیقت خودمان نبودیم و همان گیمر دسته به دست بود که میخواست و نمیخواست، میدید و نمیدید، میشنید و نمیشنید.
مجیز بگویم؛ "وصل بودیم".
اما ب حکم تقدیر روزی دستهی گیمر شکست و از همان لحظه بود که بزرگ شدیم.
با این مقدمه میخواهم بگویم "بلاگفا" برای من همان دوران کودکیست. همانجایی که وصل بودم. که لحظاتی هم که خودم بودم در حقیقت خودم نبودم و نیرویی دیگر ب نوشتنم وا میداشت.
در بلاگفا نوشتن برای من حسی شبیه ب این دارد که همسری داشته باشی که ب قهر خانه را ترک کرده باشد و اما مدتها بعد، نیمههای شب در اوج دلتنگی سیگار ب لب روی تخت ناگاه صدایی بشنوی! صدای چرخانده شدن کلید روی در. صدای کبریت کشیدن و روشن شدن شمع. و بعد بیحرفی و سخنی عشق بازی روی تخت.
خداحافظ هووی دوستنداشتنی
بازگشتیم ب "بلاگفا"
هرچند در هیبت زورو.
درباره این سایت